به گزارش خبرورزشی، شما حتی اگر استقلالی هم نباشید دل تان برای استقلال می سوزد!
در نخستین روزهای زمستانی که برف نمیبارید اما همه چیز بوی نم میداد، رئیس هیأت مدیره استقلال — مردی با چشمان همیشه نیمهبسته و صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد — اعلام کرد تیمی خواهد ساخت که رئال مادرید مقابلش سر خم کند.
هیچکس نخندید. مردم در آن روزها عادت داشتند که وعدهها را مثل اخبار هواشناسی گوش کنند: بیتأثیر و تکراری.
سفر اول، به دبی. در کاروانی از چمدانهای خالی و مدارک جعلی. گفتند مربی بزرگی آنجاست که بازی را مثل شعر میبیند. اما مرد فقط در هتل نشست، چای خورد، سیگار کشید و به سقف نگاه کرد. مربی نیامد. هتل گران بود. تنها چیزی که از این سفر ماند، قبضی بود که به اشتباه برای تیمهای پایه فرستاده شد.
سفر دوم، بدون خروج از اتاقش.
با اسکایپ، با قاب عکسی از ماتزاری. تصویر تار بود، صدا دیر میرسید. مرد سعی کرد با لبخندهایی کشدار و وعدههایی که بیشتر شبیه خوابهای بد بودند، او را متقاعد کند.
ماتزاری اما، با چهرهای که انگار ده نسل مربیگری را در خود حمل میکرد، تماس را قطع کرد. شاید به خاطر پول. شاید چون فهمید رئیس هنوز نمیداند با تیم چه کند.
سفر سوم، آمستردام.
با شالی آبیرنگ، شبیه پرچم تیم، به آن شهر غبارآلود رفت. دیبوئر قرار بود در موزهای منتظر باشد. اما وقتی رسید، موزه بسته بود، باران میبارید، و تنها چیزی که نصیبش شد، پنیر بود.
هوای آن روز مثل دل تیم بود: خیس، سرد، و خالی.
مرد بازگشت.
تیم هنوز میباخت. هواداران هنوز منتظر بودند. در کافهها، قصابخانهها، در صف نان، فقط یک جمله گفته میشد: «مربی نیامد؟»
او اما باز وعده داد. گفت مقصد بعدی زمین نیست. سیارهای است دور، در کهکشان زئوس، جایی که تاکتیک را با ذهن یاد میگیرند و بازیکنان با چشم سوم پاس میدهند.
سفر چهارم، بیوزن، بیپول، بیمعنا.
با راکتی که بیشتر شبیه صندوق صدقه بود تا وسیله پرواز.
در زئوس، موجوداتی با پوست براق و صدای فلزی از او پرسیدند: «در ازای قهرمانی، چه میدهید؟»
او گفت: «قول. ایمان. سرود تیم در شبهای بارانی.»
آنها چیزی نگفتند. ناپدید شدند.
او برگشت، خسته اما مغرور. گفت مربی در راه است. گفت «فقط کمی دیگر صبر کنید.»
و تیم،
هنوز میباخت.
و مردم،
هنوز صبر میکردند.
و وعدهها،
هر روز دقیقتر، بیفایدهتر، شاعرانهتر میشدند.
انگار نه برای قهرمانی،
که فقط برای دوام آوردن.