به گزارش خبرورزشی، گاتزتا دلو اسپرت به مرگ جرج فورمن، رنگ اساطیری زده و از بد منی گفته که به مرور زمان، مرد خدا روی زمین شده و کشیش فورمن لقب گرفته است!
به بهانه درگذشت بازنده نبرد قرن، روایت روزنامه معتبر ایتالیایی از کشیش فورمن را بخوانید؛
جان اشتاین بک نوشت: «در جایی از این دنیا، شکستی برای هر انسان وجود دارد». در روزگاری که پیروزمندان روایت را کامل در دست دارند، شکستها به زمزمههایی در حاشیه تبدیل میشوند—آزارنده، تمسخرآمیز. اما گاهی نه؛ گاهی باقی میمانند. در حافظه رشد میکنند و حتی فاتح و مغلوب را در یک داستان مشترک به هم پیوند میزنند.
جُرج فورمن درگذشت—قهرمانی از دوران باشکوه، صادق و بیزرقوبرق بوکس. مشتزنی که چند بار به قله رسید. و باز همهچیز به همانجا برمیگردد، به دل جنگل. گویی زندگیاش، حتی مرثیهاش، از آن هوک چپ که با ضربهی مستقیم راست دنبال شد، جدا نمیشود.
فورمنی که در کینشاسا به دست علی افتاد، حتی هویتش را باخت. محمد علی آن نبرد را به قیامی جهانی بدل کرد—به خیزش یک قاره علیه قدرت. وقتی فورمن از پلههای هواپیما پایین آمد، خیلیها در آفریقا تصور کردند او سفیدپوست است: دشمن. تصویر ماندگار شد. رینگ، شبیه سکوی اعدام بود. «بکشش!» کنگوییها فریاد زدند. و علی شکنجه شد، و بعد کشت.
شاید جرج در کینشاسا نمرد، اما همانجا زاده شد. خودش گفت: «در دوران حرفهایام فقط یک بار ناکاوت شدم. همان یکبار. از میان هشتاد و یک مبارزه، فقط یکبار واقعاً مغلوب شدم. همانبار. آن شکست، نجاتم بود. و میخواهم جشنش بگیرم. به علی زنگ میزنم و ازش تشکر میکنم».
علی هنوز درک میکرد، و نیازی نبود پاسخی بدهد: سرنوشت نتیجهی آن مبارزه را عوض کرده بود.
نجات، در رختکن سانخوان پورتوریکو به سراغش آمد، چند دقیقه بعد از باختی ناامیدکننده با رأی داوران مقابل جیمی یانگ؛ شکستی که او را یک دهه از رینگ دور کرد. آنچه مؤمنان «تجلی الهی» مینامند و دانشمندان «توهم ناشی از کمآبی»، در او پدیدار شد. هرچه که بود، خدا در زندگی مردی دو متری که در همهی عکسها از همه بلندتر و عظیمتر است، حاضر شد:
«ظاهر شد. بیدرنگ آرامشی به من داد. راه را نشانم داد. آنقدر خوشحال شدم که شروع کردم همه را از روی لب میبوسیدم. فکر کردند دیوانه شدهام».
در همان لحظه، دومین زندگی جرج فورمن آغاز شد—زندگی «کشیش فورمن».
با روحیهای شبیه قدیسان فرانسیسکایی، از همهی زرقوبرق دههی هفتاد دل کند: رولزرویسها، تلویزیونهای متعدد، ویلای بورلیهیلز و باغوحشی از حیوانات درنده و عجیب. دل به خدمت به دیگران داد، و در این مسیر، خودش را هم درمان کرد. موعظه کرد، با گذشتهاش کنار آمد—تا جایی که خواست دوباره به آن بازگردد، اما با صلحی تازه میان تن و روان.
او پیشتر با خشم و غروری ناشی از جنگی پنهان قهرمان شده بود: جنگ با فقر. بدون پدر (سربازی که تازه در بزرگسالی و اندکی پیش از مرگش دیدارش کرد) و با مادری آشپز که هفت فرزند را بهتنهایی بزرگ کرد.
فورمن در خیابانهای خشن هیوستون دنبال راهی میگشت. در محلهای بهنام «بلادی فیفت» (Bloody Fifth)، درگیر دعوا و کتککاری میشد. اسمش در گزارشهای پلیس تکرار میشد، گاهی هم در صف زندانیان. در همان خاک، نیک برادوس—مربی بوکس—او را دید و تلاش کرد تا این خشونت را به مسیری دیگر هدایت کند.
فورمن پرزور و تند بود، مشتهایی پشتسرهم میکوبید، و از همه مهمتر، ضربهی آخر را داشت. دنیا او را در المپیک مکزیک شناخت؛ همانزمانی که اسمیت و کارلوس، دوندههای دویدویستمتر، مشتهای سیاهدستکششان را بالا بردند، فورمن پرچم آمریکا را تکان داد.
رفتارها متضاد بودند، اما تاریخ نمیتوانست نادیدهاش بگیرد. برای هماهنگی با روایت رسمی، فورمن رویایش را اینطور گفت: «میخواهم مثل سانی لیستون باشم—نیرومند، شرور، و اشتباه».
اما نمایش بهتر شد. بوکس قرن بیستم حماسی بود، و قهرمانانش واقعی بهنظر میرسیدند، حتی اگر خاطرات و واقعیتها این تصویر را تأیید نکنند. افسانهها مثل مشعل، دستبهدست میشدند:
۲۲ ژانویه ۱۹۷۳، کینگستون جامائیکا، جو فریزر شش بار در ۲۷۵ ثانیه به زمین افتاد—درهمشکسته، تحقیرشده. گفت: «احساس میکردم یه یویو هستم»
فورمن با نیرویی ناشناخته و خشمی مهارناشدنی قهرمان سنگینوزنها شد. فقط بیست ماه دوام آورد. بعد، کینشاسا آمد. بعدتر، شکست مقابل جیمی یانگ. و در نهایت، خدا—که او را اول به زمین برگرداند، سپس به رینگ؛ پاکشده از عذاب وجدان.
بازگشت. با چهرهای نرمتر، اندامی سنگینتر، سر بیمو، و مأموریتی تازه.
اگر پنجاههزار نفر در کینشاسا آرزوی مرگش را داشتند (و یک میلیارد نفر شکستش را تماشا کردند)، حالا جهان دوباره خواستارش بود—بهعنوان قهرمان. چون او کهنهسرباز واپسین دوران حماسه بود. مشتهایش، آخرین مشتهایی بودند که مردم هنوز باورشان داشتند.
فورمن، همان عکس قابشده، به تاریخ برگشت:
۵ نوامبر ۱۹۹۴، لاسوگاس، در ۴۵ سالگی، در راند دهم، با یک هوک راست به فک مایکل مورر—قهرمان وقت سنگینوزن که تا آن لحظه پیش بود—او را نقش زمین کرد.
بعد، کشیش فورمن زانو زد و رو به آسمان نگاه کرد.
این اتفاق بیست سال بعد از کینشاسا افتاد. فورمن همان شلوارک مخمل قرمز را پوشیده بود.
سرعت کمتر. همان قدرت. آگاهی بیشتر.
آن، انتقامی بود که هرگز رخ نداد—و نیازی هم به آن نبود. چون در ۳۰ اکتبر ۱۹۷۴، فورمن بوکسوری آمادهتر بود، اما علی مردی قویتر.
و آن مردی که علی بود، جرج سالها بعد خودش شد
هردو در نهایت، به اسطورههایی بدل شدند که با هم در مستندی برندهی اسکار جاودانه شدند—و با هم روی صحنه رفتند. فورمن به علی کمک کرد از پلهها بالا بیاید؛ هر دو میخندیدند.
جرج فورمن، ۱۰ ژانویه ۱۹۴۹ در مارشال، تگزاس به دنیا آمد و شب گذشته در هیوستون درگذشت.
پنج ازدواج، دوازده فرزند—پنج پسر، همگی با نام «جرج»، تا پیوند پدرانهای را بسازد که خودش هرگز نداشت.
۷۶ پیروزی. ۵ شکست.
و فقط یک ناکاوت—همان روز، همان رینگ، وقتی حریفش در راندهای میانی، در گوشش زمزمه میکرد:
«همهاش همین بود، جرج؟»
بله—اما همین، بسیار بود.