سوار ماشین که میشوم گوشیام را نگاه میکنم. یک تماس ازدست رفته از فرهاد عشوندی. به خاطر رهایی از متلکهای معمولش که نگوید زنگ زدم و تحویل نگرفتی، شمارهاش را میگیرم. با زنگ اول جواب میدهد. عجولتر از همیشه سلام میکند. یک مکث کوتاه و بعد: خبر جدید ندارید؟ چه جای این سوال است؟ بند دلم پاره میشود. ادامه میدهد بهزاد کتیرایی...
میزنم کنار. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین. در سوگ خیلیها گریه نکردهام. سنگدل بودهام. اما این بار نمیدانم چه شده که...
بدو بدو میروم به سالهای خیلی دور. بهزاد را با بدن مجروح میبینم؛ خنده روی لبهایش نشسته. او را در اوج بیماری میبینم، لبخند میزند. هفتهای دو بار دیالیز میشود اما باز هم میخندد. میگویم بهزاد! پیوند کلیه جواب داده؟ میخندد. میپرسم بهزاد چطوری؟ با خنده میگوید خوبم. ادامه میدهم: بهزاد دروغ هم میگویی؟ باز میخندد. حرصم میگیرد و حالیاش میکنم که از خندیدنش عصبانیام؛ باز میخندد.
رفتهایم روضه. موقع ذکر مصیبت ریز ریز میگرید. به حالش غبطه میخورم. روضه که تمام میشود، میگویم قبول باشد. مرا هم دعا کن. میخندد.
با علی مرادی رئیس فدراسیون وزنهبرداری رفتهایم ببینیمش. حرف به سیاست و دعواهای سیاسی میکشد. میخندد. میگویم چیز خندهداری گفتم؟ میخندد: بیا بیرون از سیاست. نشستهایم دور هم کمی حال کنیم. خرابش نکن. میخندد.
میگویم بهزاد! بچههای ورزش از خوشخلقی و سعه صدرت میگویند. دوستت دارند. از صداقتت خوششان میآید. میگویند آدم بامعرفتی هستی. گیر نمیدهی. میخندد.
سرم را از روی فرمان ماشین برمیدارم. اشکم را پاک میکنم. نگاهم را به آسمان نیمهابری میدوزم تا آن بالا بالاها ببینمش. سیوچند سال تحمل جانبازی و بیماریهای مکرر ناشی از آن باید جایگاهش را همان بالاها برده باشد. میخواهم صدایش کنم. میترسم در جوابم بخندد و این بار دیگر حوصله خندهاش را ندارم...
امشب بهزاد رفته است. شهید زنده دیگر در بین ما نیست. امشب او قهقهه مستانه میزند. لابد صدایش به گوشم خواهد رسید و این بار به او حسودیام خواهد شد.
* به قلم محمد مهاجری، عضو شورای سردبیری خبرآنلاین