ناصر خان حجازی دوم خرداد سال ۹۰ چشمهایش را بست و مسافر آسمان شد. خبرورزشی به منظور نگاه کردن به تمام ابعاد زندگی ناصرخان و بیان ناگفتههای آن، اول تیر ماه همان سال مصاحبه مفصلی با آتیلا حجازی انجام داد که در زمان خودش سر و صدای زیادی به راه انداخت. با هم خلاصه این مصاحبه را میخوانیم:
- پدرم زرگترین دشمن و مخالفانش را هم میبخشید. دقیقا مانند عقاب که آن بالا چشم به نقطهای زیر زمین ندارد و نهایت چندین فقط متر پایینتر از خود را میبیند و کاری به کوچکترها ندارد.
- ناصر حجازی گاهی به شوخی در جمع خانواده رو به من میگفت «تو الان نمیفهمی! وقتی من مُردم متوجه میشوی مردم چقدر برایم ارزش قائل هستند»؛ واقعا هم من در این مورد آگاهی کاملی نداشتم. وقتی پدر صبح دوشنبه فوت کرد، میخواستیم روز سهشنبه مراسم تدفین را انجام بدهیم اما گفتند نمیشود چون خیلیها میخواهند از شهرستانها بیایند و در نهایت افتاد به چهارشنبه. صبح روز تشییع باور نمیکردم آن جمعیت و راهبندان به خاطر پدرم باشد. وقتی وارد ورزشگاه آزادی شدیم دربها را بسته بودند ولی جمعیت همینطور میآمد. در بهشت زهرا (س) هم قیامتی دیگر بود. جمعیتی عظیم آمده بودند به طوری که من مبهوت شدم؛ جمعیت خودش مرا کشید و برد. وقتی بالای سر قبر پدرم رسیدم، گفتند او را دفن کردهاند نه من و نه مادر و خواهرم هیچ کدام هنوز نرسیده بودیم ولی گفتند با این فشار جمعیت نمیشد جنازه را روی زمین نگه داشت.
- من پسر ناصر حجازی هستم و اگر چیزی بگویم شاید عدهای تصور کنند دارم از پدرم تعریف میکنم ولی وقتی به افتخارات و خصوصیات او میرسیم باید صادقانه بگوییم اصلا چند تا حجازی داریم که مردم اینطوری دوستش دارند؟ من افتخار میکنم پسر ناصر حجازی هستم.
- ناصر حجازی همیشه در جهت منافع مردم حرف میزد و کاری به مصالح خودش یا یک مسئول نداشت؛ اهل مماشات نبود و به خاطر پست گرفتن دست به هر کاری نمیزد. باور کنید حتی گاهی اوقات خود من هم از دستش دلخور میشدم. یک بار در جمع خانواده نظری دادم و ناصرخان خیلی راحت جلوی همه گفت تو چیزی از فوتبال نمیفهمی! در آن لحظه به من خیلی برخورد ولی فهمیدم نظرش را همیشه بدون تملق و چاپلوسی میگوید.
- هنگامی که داریوش مصطفوی رئیس فدراسیون فوتبال بود یک روز پدر آمد منزل و گفت من سرمربی تیم ملی شدم؛ با مصطفوی حرف زدیم و به توافق رسیدیم. نشست و برای تیم ملی برنامه نوشت ولی یک ساعت بعد یکی از دوستانم زنگ زد و گفت مایلیکهن سرمربی تیم ملی شده است! وقتی به بابا گفتم خندید و گفت رفیقت دیوانه است اما ساعتی نگذشت که تلویزیون رسما این خبر را اعلام کرد! من بعدا هم نفهمیدم چرا مصطفوی حرفش را عوض کرد! اصلا آیا این تصمیم خود او بود یا اینکه تحت فشار مجبور به انجام چنین کاری شد!
- ناصر حجازی قهرمان مبارزه با سرطان بود. همان روز اول دکتر به من گفت بیشتر از چهار ماه دوام نمیآورد و روی هیچ چیز حساب نکنید ولی او با امید و استقامت طوری مبارزه کرد که باورش برای پزشکان هم سخت بود چه برسد به مردم عادی. چهار ماه تبدیل شد به ۲۰ ماه. اگر سرطان به مغزش نمیزد لااقل تا ۶ ماه دیگر هم زنده میماند.
- روزی که قرار شد برای آخرین بار از بیمارستان مرخص شویم موقع بیرون آمدن از اتاق به من گفت یکی از مستخدمین بیمارستان برایم خرید کرده ولی پولش را ندادهام باید او را پیدا کنم؛ باید پیدایش کنم و از او تشکر کنم. وقتی به منزل رسیدیم نشست و بچهها را تماشا کرد؛ دکتر شیرینی را ممنوع کرده بود اما از من شیرینی خواست. بابا عاشق آبگوشت بود و مادرم هم آبگوشت درست کرده بود.
- ناصر حجازی از صندلی چرخدار متنفر بود. از زندگی در عذاب متنفر بود دوست داشت ایستاده بمیرد.
- پدر تا همین اواخر نمیدانست سرطان دارد.
- وقتی از تیم ملی کنارش گذاشتند تنهایی در جنگل لویزان تمرین میکرد. یک ماشین داشت که خیلی آن را دوست داشت ولی در نیمه دهه ۶۰ فروخت و پولش را دلار کرد و رفت هند تا در آنجا فوتبال بازی کند. همانجا بود که ماجرای محمدان بنگلادش پیش آمد.