نوزدهم آبان ماه ۱۳۹۲ گفتوگویی جذاب با ناصر ملکمطبیعی ستاره فقید سینما داشتیم که در این مصاحبه در مورد جهانپهلوان تختی هم صحبت شد. به مناسبت سالمرگ تختی این مصاحبه را بازنشر کردهایم که در ادامه میخوانید.
همین اول کار تکلیف یک سؤال مهم را روشن کنیم، روزنامه ورزشی را چه به یک سوپراستار سینما؟ خب اگر به گواه تاریخ و شهادت خود ستاره، این سینما باشد که قهرمان ورزش را «زده و برده» (عین جملهای که خود استاد بر زبان آورد) چه؟!
مثل آغاز هر پدیده اجتماعی و مثل همه جای دنیا، سینمای ایران هم در بدو تولد همچون کودک نوپایی در محیط ناشناخته، قدم به هر راه میگذاشت و هر چیز را امتحان میکرد. زمین میخورد و با تجربه افتادن، بلند میشد. تقلید میکرد و میخواست به چشم بیاید. وام میگرفت از عرصههای دیگر و از بخت بد، ایران آغاز دهه ۳۰ شمسی در تمام عرصهها مثل خودش نوپا و بیتجربه بود! بدون ستاره در ورزش و موسیقی. اگر امروز این سینما در جهان میدرخشد و اسکار و نخل طلا میگیرد، اگر امروز بزرگانی دارد که مایه فخر ایرانزمین هستند، همه و همه مدیون تجربیات و زحمات همان کودک نوپا هستند اما صنعت سینما وقتی رشد کرد که مردم با این پدیده آشنا و برای دیدن «ستارگانش» صف بستند. در اول صف «ناصر ملکمطیعی» بود و امثال مرحوم فردین این هنر هفتم را وارد زندگی ایرانیان کردند. بدون هیچ امکانات و تحصیلات آکادمیک و تنها بر پایه عشق و استعداد شخصی. چگونه؟ راستی چطور بازیگرانی مثل ملکمطیعی و فردین بدون دیدن هیچ دوره بازیگری و تحصیلات آکادمیک و حتی بدون داشتن الگوهایی که قبل از آنان ستاره شدن و ستاره بودن را تجربه کرده باشند، به اینجا رسیدند و سینما را هم با خود بالا کشیدند؟! پاسخ مشخص است، تنها به یک دلیل؛ فردین و ناصر روی پرده نقرهای همان نقشی را بازی میکردند که در زندگی شخصی. و درست به همین دلیل مردم آنها را پذیرفتند، دوست داشتند و هنوز بعد از چند دهه «نبودن» جایشان در قلوب ملت دستنخورده مانده... هرکس اگر فقط ۱۰ فیلم سالهای دور را دیده باشد خوب میداند که ملکمطیعی و فردین با پشتوانه «ورزشی» همان روحیه مردانگی، پهلوانی و جوانمردی را با خود به سینما آوردند و مردم خارج از سالن و پرده نقرهای نیز از آنان توقع همان نقشها را داشتند. گذشت، مردانگی، دستگیری، ظلمستیزی و مظلومپروری. به این ترتیب ملکمطیعی و فردین مقابل دوربین «خودشان» بودند و میان مردم و بدون دوربین هم باز «خودشان». و به گواه تاریخ و شهادت خود، این روحیه مردانه و پهلوانی را از گود زورخانه و محیطهای ورزشی کسب و به سینما هدیه کردند. ورزش خاستگاه آنان بود و عشق ابدیشان ماند...
این گفتوگو با ناصر ملکمطیعی در سال ۱۳۹۶ را هم از دست ندهید: ملکمطیعی: کاش همان معلم ورزش میماندم.../ تختی گفت داداش! من که بلد نیستم فیلم بازی کنم
۳۴ سال از آخرین حضور شما مقابل دوربین سینما گذشته و بالطبع همین اندازه از آخرین مصاحبههایتان میگذرد. نسل جوان امروز دوست دارند از زبان خودتان بشنوند که چطور و چگونه با ورزش آشنا شدید؟
به عنوان جمله اول در شروع باید بگویم این درست است که سینما زمینه کاری من بوده و اگر ناصر ملکمطیعی شدم به لطف سینمادوستان و سینماست، من هرچه دارم از سینماست و سینما برایم اهمیت و قداست دارد اما این حقیقت را هم نباید فراموش کرد که من از ورزش به سینما آمدم؛ یعنی شخصیتم را ورزش شکل داد و با همان شخصیت وارد سینما شدم و به شهرت رسیدم.
اولین برخوردتان با ورزش چطور بود؟ چه رشتهای؟ کی و کجا؟
میدانید که من متولد ۱۳۰۹ هستم. وقتی به سن دبستان رسیدم هنوز فوتبال در ایران رایج نبود و در دبستان ما والیبال بازی میکردیم. خاطرم هست از اولین کسانی که فوتبال را به تهران آوردند و چه زحماتی کشیدند تا این رشته به مردم معرفی شد و جا افتاد. آن روزگار دورتادور تهران، نه این تهران بزرگ، تهرانی کوچک که جمعیت کمی داشت و بعدها در آغاز عصر سینما و ورزش و موسیقی تعداد ستارگان شاغل در این عرصهها آنقدر کم بود که همه یکدیگر را میشناختیم و عصر به عصر در استانبول و نادری و لالهزار چشم در چشم میشدیم. عرض میکردم که آن زمان ما و دیگران که عاشق فوتبال بودند به اطراف شهر میرفتیم و با دست شنهای روی زمین را کنار زده و شرایط را برای فوتبال آماده میکردیم...
پس اولین ورزش محبوب شما فوتبال بود؟
بله، البته در دبستان والیبال بازی میکردیم. یادم هست که ۶ یا ۷ ساله بودم که با محمود بیاتی (هافبک تیمملی و سرمربی بعدی تیم ملی ایران و قهرمان جام ملتهای آسیا) میرفتیم امجدیه. تازه ساخته بودند (ورزشگاه شیرودی یا امجدیه سابق به طور رسمی در سال ۱۳۱۸ افتتاح شد) و ما میرفتیم کنار زمین و توپجمعکن بودیم، درست مثل همین بچههای امروزی که دور زمین هستند و توپ را به بازیکنان برمیگردانند. نه پولی در کار بود و نه هیچ مزیتی، فقط عاشق ورزش و تماشای فوتبال بودیم.
از شروع مسابقات باشگاهی در تهران بگویید.
یادم هست تیمهای توفان، شعاع و نادر و چند تیم مشهور در تهران تشکیل شد. مسابقات منتخب شهرها و استانها هم بود که آن زمان به آن «کلنی» میگفتند. اصلاً تیم کلنی ایران بود که با افغانستان و ترکیه بازی کرد و بعدها به تیمملی مشهور شد. در آن زمان بدون رسانه و رادیو و روزنامه، برخی فوتبالیستها بین مردم حسابی مشهور شدند و همین ستارهها به شناساندن فوتبال به مردم کمک کردند.
مثل کی؟ میتوانید اسم ببرید؟
بله، یک «عبدا... سعیدایی» بود که به «عبدا... شوتی» مشهور شد. میگفتند یکبار شوت او به بازیکنی خورده و مرده، به همین دلیل پای راست او توقیف است و حق شوت زدن با آن را ندارد!
خیلی جلو نرویم، برگردیم به دوره دبستان شما.
من بچه ژاله یا دروازه شمیران سابق بودم. زنگ دبستان ساعت ۸ صبح میخورد ولی ما از ۵/۶ یا ۷ توی کوچه مقابل مدرسه جمع میشدیم و با «توپ کهنهای» بازی میکردیم تا زنگ بخورد. آن زمان کهنهها و دستمالها را داخل توپ جا میدادند و تصور کن با چنان توپی باید دریبل میکردی و سر میزدی! یادش بهخیر، وقتی ۵/۸ سر کلاس بودیم کل کوچه و حیاط مدرسه پر از کهنههای توپ میشد! البته مدیر و معلم هم خدمت ما میرسیدند! ولی فردا دوباره آش همان بود و کاسه همان، عاشق بودیم دیگر. الان وقتی میبینم در هر مدرسه و زمینی ۵۰ توپ هست خدا را شکر میکنم و یاد بچگی خودمان میافتم.
فکر میکنم ورزش حرفهای را از دبیرستان شروع کردید؟!
بله. البته قبلش باید برای نسل امروز توضیحی بدهم. من سال ۱۳۲۱ وارد مدرسه علمیه شدم. آن زمان نظام آموزشی ۲ سیکل در دبیرستان داشت، کلاس نهم را سیکل یک و دوازدهم را سیکل دوم میگفتند و برای هر کدام از این ردهها مسابقات جداگانهای بود. آن روزگار مسابقات آموزشگاهی تنها مسابقات موجود بود و نفرات تیمهای ملی را از دل همین بازیها (در همه رشتهها) انتخاب میکردند.
در واقع در غیاب لیگ باشگاهی یا مسابقات استانی و در روزگاری که اصلاً فدراسیونی هنوز نداشتیم، همین مسابقات مدارس و آموزشگاهی جایگزین لیگ بود و مدارس به جای باشگاهها.
دقیقاً و بد نیست بدانید مثل امروز که مثلاً چند باشگاه برای به دست آوردن یک بازیکن با هم رقابت میکنند، آن روزگار دبیرستانهای مشهور برای ورزشکاران رشتههای مختلف رقابت میکردند! به جای پول و دستمزد هم قول نمره «فیزیک» و «شیمی» میدادند! دو درسی که سختترین دروس آن روزگار بود و معمولاً ورزشکاران در آن به مشکل میخوردند.
پس برای جلب نظر شما میگفتند بیا این مدرسه و نمره فیزیک و شیمیات با ما!
عین همین جملات! تصور کن من که منزلمان آن طرف تهران بود دو سال آمدم دبیرستان پهلوی در باغ فردوس فعلی! حالا هر روز چطور این فاصله را پیاده یا با دوچرخه طی میکردم بماند ولی صرفاً به خاطر ورزش انتخابمان میکردند؛ البته ورزشکاران در سطح ملی.
از همبازیان آن زمانتان چه کسانی بعدها در فوتبال به سطوح بالا رسیدند؟
آن سالها نه تیم ملی داشتیم و نه لیگ. در دهه ۳۰ این اتفاقات افتاد و چه بسیار بزرگانی که با بالا رفتن سن فرصت بازی ملی نیافتند یا به دلایل دیگر، مثل خود من که درگیر سینما شدم، از ورزش حرفهای دور شدند. یادم هست زمانی که کاپیتان مدرسه ایرانشهر بودم شکیبی، نادر افشار و فاخری هممدرسهایام بودند. سال بالاتر از ما دکتر برومند و دیگران میشدند. وارد دانشسرا هم که شدیم همین روال ادامه داشت. مینباشیان و خاتم و برومند و حسن کردستانی و... سال بالاییهای ما بودند و ما نسل بعدی. کوزهکنانی، جدیکار، بیاتی و... (میخندد).
خاطره جالبی از آن سالها به یاد ندارید؟ مثل اینکه چیزی یادتان آمد؟!
در یک تورنمنت و یکسال، ما با تیم تربیتبدنی رسیدیم به فینال؛ «داود نصیری» داور بازی بود و یادم هست محمود حریری (مؤسس سپاهان) و عبدالرضا موزون (نخستین دربی تاریخ را او سوت زد- بعدها داور بینالمللی شد) تازه از اصفهان آمده بودند. یادشان بهخیر و آنها که زندهاند انشاءا... به سلامت باشند. حریف ما دارالفنون بود و مرتضی مسعودی مربیاش که از بهترین مربیان وقت بود. حداد هم رئیس دارالفنون، وسط بازی ناگهان حریری لگدی به یکی از آنها زد و تماشاگران ریختند به زمین! دعوا شد و بازی نیمهکاره...
پس شر و شیطان هم بودید!
به الان کاری ندارم ولی یادتان هست در دهه ۶۰ برای بازیهای باشگاهی تهران هر هفته ۶۰ ،۷۰ هزار تماشاگر میآمد؟ در آن روزگار و در غیاب مسابقات باشگاهی و لیگ، به نسبت جمعیت آن زمان تهران و با توجه به فقدان رسانهها، همین میزان جمعیت برای بازیهای آموزشگاهی میآمد و زمینها هم که مثل الان سکو و حصار نداشت. همه کنار زمین مینشستند و وقتی دعوا میشد، میریختند توی زمین! خاطرم هست برادران «عرب» که از مشهورترین کشتیگیران وقت تهران و ایران بودند، آن روز طرفدار دارالفنون بودند و حسابی ما کتک خوردیم! بعد از بازی هم مرا محروم کردند!
از آن یادگاران کسی را هنوز میبینید؟
بله، موزون را همین اواخر دیدم. مسعودی، مردی که ۴۰ سال تمام هر روز صبح ساعت ۴ میرفت کلکچال حالا فقط میتواند در اتاقی راه برود.
چطور شد که فوتبال را کنار گذاشتید؟
خدا رحمت کند حسین صدقیانی را، مردی که به حق «پدر فوتبال» ایران لقب داشت. او از دل مسابقات آموزشگاهی استعدادها را برای باشگاهها (که تازه یکی یکی تأسیس میشدند) انتخاب میکرد و من هم انتخاب شدم. رفتیم امجدیه، ۴۰، ۵۰ نفر بودند و بازی کردیم. آن زمان مثل الان نبود که به لطف رسانهها مردم از همه اتفاقات روز و قوانین و... مطلع باشند. امروز «قیچیبرگردان» یک حرکت زیبا و تکنیکی محسوب میشود ولی آن روز من یک قیچی زدم، مرحوم صدقیانی فکر کرد قصد مسخرهبازی دارم و بازی را دستکم گرفتهام. مرا بیرون کرد و گفت برو روی پلهها بنشین، من هم ناراحت شدم و رفتم، رفتم که رفتم...
یعنی چه که «رفتم که رفتم»؟
من جوانی ۲۰ ساله بودم و تازه فیلم بازی کرده بودم. وقتی کارم در سینما گرفت دیگر وقتی برای فوتبال نداشتم و این خاطره هم طوری مرا آزرد که هنوز با حسرت از آن یاد میکنم. از فوتبال دلسرد شدم و سینما هم مرا قاپید!
و دیگر به فوتبال برنگشتید؟
نه، البته به عنوان یک عاشق در تمام این سالها پیگیر مسابقات بودم ولی به عنوان بازیکن حرفهای خیر. وقتی در سینما به شهرت رسیدم تیم هنرمندان درست کردم، عکسهایش را هنوز دارم و چند بازی هم با تیمهای مختلف کردیم، بازیهای خیریه و عامالمنفعه.
چه کسانی عضو این تیم هنرمندان بودند؟
کسانی که حتی در عمرشان فوتبال ندیده بودند نیز آمدند. آن روزگار رفاقتها خیلی محکمتر از حالا بود، کسی هم دنبال سوءاستفاده از نام هنرمندان نبود و به همین دلیل وقتی پای کار خیر وسط میآمد، همه میآمدند تا سهمی داشته باشند. مثلاً مرحوم «ساموئل خاچیکیان» که اصلاً نمیدانست فوتبال چیست به عنوان سرمربی روی نیمکت مینشست! حمید قنبری، تابش، عبدالعلی همایون، همه ستارگان دهه محمدعلی همایون، بوتیمار، قدکچیان و... خیلیها بودند. تقریباً ۳۰ سینما و تئاتر ایران.
داستان پرتقال خریدن شما برای بازیکنان تیمتان هم جالب است. به همین بهانه میخواهم اشارهای به نحوه تغذیه ورزشکاران در آن سالها داشته باشید.
زمانی که مدرسه پهلوی میرفتم حسین مقیمی و پرویز زرباف، قهرمان بزرگ شنا همکلاسیها و دوستان صمیمیام بودند. معلم ورزشمان استاد نیکخو بود و یادم هست ۶ ،۷ ساعت بیوقفه فوتبال بازی میکردیم. از باغ فردوس پیاده (بعد از ۷ ساعت فوتبال بازی کردن) با حسین و پرویز میآمدیم استانبول که یک کافه مشهور برای ورزشکاران داشت و نان بربری با چای شیرین میداد. همین دوپینگ ما بود، نان بربری و چای شیرین! از استانبول هم دوباره پیاده میرفتیم منزل که ژاله بود. فقط بحث تغذیه که نیست، مثلاً در بحث امکانات آن زمان در کل تهران فقط یک کفاشی بود که کفش ورزشی و فوتبال میدوخت، اوایل امیریه بود و بعد آمد مقابل امجدیه. یک حمام آن بغل بود که اگر کسی خیلی خاکی میشد و میخواست دوش بگیرد هم میرفت آنجا.
و ماجرای تیمداری و پرتقالها؟
بعد از دوره دانشسرا هرکس انتخاب میکرد که در کجا مشغول کار شود و من آموزش و پرورش را انتخاب کردم. دبیر ورزش شدم و رئیس تربیتبدنی ناحیه ۹ آموزش و پرورش که شامل تهرانپارس و نارمک میشد. آنجا تیم ناحیه را تشکیل دادم و خودم شخصاً سر تکتک بازیها میرفتم و استعدادهای مدارس را گلچین میکردم. از جمع شاگردانم در آن سالها خیلیها تا مدارج بالا آمدند، همین «علی کاظمی» که الان دبیر سازمان لیگ حرفهای فوتبال است یا رسایی و خیلیها که اسمشان خاطرم نیست.
پس فقط در فوتبال شاگردان زیادی نداشتید، بین هنرمندان رشتههای مختلف مثل موسیقی هم شاگردانی داشتیدکه بعدها در رشته خود به نقطه اوج رسیدهاند.
بله، حالا اسم نمیبرم تا مبادا کسی از قلم بیفتد یا دلخوری ایجاد شود ولی تصویر آن بچهها که با دست شنها را کنار می زدند یا سنگها را جابهجا میکردند تا محوطهای برای بازی ایجاد کنند در ذهنم مانده، آن زمان حقوق من در آموزش و پرورش ۲۴۰ تومان بود و من کل آن پول را برای بچهها پرتقال میخریدم و بعد از تمرین میخوردند. درآمد من از سینما به حدی بود که نیازی به این پول نداشتیم ولی عاشق شغل معلمی بودم و هنوز افتخار بزرگم «معلم ورزش» بودن است.
چرا؟ چرا اولین سوپراستار تاریخ سینما و کسی که کلی رکورد به نامش در تاریخ ثبت شده به معلم ورزش بودن افتخار میکند؟
ببین، سینما یک صنعت- هنر جمعی است و برای موفقیت در آن باید یک مجموعه خوب باشند. کلی آدم باید کارشان را عالی انجام بدهند تا یک فیلم موفق شود، قصه خوب میخواهد، کارگردان و تهیهکننده و بازیگر و فیلمبردار و کلی عوامل و امکانات دیگر و بازیگر فقط جزئی از کار است که مردم او را میبینند اما در موفقیتش دیگران سهم دارند اما در ورزش اینطور نیست و شما به تنهایی میتوانی قهرمان شوی. اتفاقاً همین ویژگی باعث ارزشمند شدن کار قهرمانان ورزشی است. تنها هستند و کسی کمکشان نمیکند. قهرمانی در ورزش «واقعی» است و قصه نیست، در لحظه زندگی میکنی و انتهای معلوم ندارد و به همه این دلایل آن پیشینه مرا هم اضافه کن. اینکه عاشق ورزش بودم و اتفاقی سر از سینما درآوردم که ماجرایش را بارها گفتهام.
شما روی پرده تصویر واقعی خودتان را بازی میکردید. آن روحیه پهلوانی و جوانمردی از دل ورزش آمده بود و در زندگی شخصی نیز صمیمیترین دوستان و نزدیکانتان قهرمانان ورزش بودند. چه کسانی را هنوز هم میبینید؟
من در کنار فوتبال، کشتی را هم عاشقانه دوست داشتم و داور رسمی هم شدم. با بسیاری از کشتیگیران مشهور از همان دهه ۲۰ تا الان رفاقت کردهام، یعنی در کنار فوتبال و بچههای دوچرخهسواران و شاهین که بعدها به استقلال و پرسپولیس تغییر نام دادند. در دانشسرا با بسکتبالیست و بوکسور هم رفیق شدم که بعدها ملیپوش شدند، مثل «امانوئل آغاسی» پدر همین تنیسور مشهور. گفتم که تهران آن موقع آنقدر بزرگ نبود و ما عصر به عصر همه یکدیگر را در نادری و استانبول میدیدیم. بعدها در دهه ۴۰ نسل تازهای آمد، بهزادی و شیرزادگان و پروین و حجازی و... در دهههای بعدی هم که شاگردان خودم خودشان مربی شدند تا همین امروز که جوانترهایی مثل علی کریمی به من لطف دارند و میبینمشان. ما یک دوره ۴۰ ساله داریم که ماهی یکبار دور هم جمع میشویم و ناهار میخوریم و از حال هم میپرسیم.
ماجرای داوری در کشتی چه بود؟
من با قدیمیهای کشتی پهلوانی در گود زورخانه بزرگ شدم. سال ۱۳۳۰ وقتی اولین دوره داوری را در کشور گذاشتند من شرکت کردم و با نمره خوب قبول شدم. یادش به خیر، آقای ابوالملوکی که هنوز هستند و صاییمبیک از ما امتحان گرفتند و میدانید که آنها اولین تیم ملی کشتی ایران را نیز ایجاد کرده و به المپیک ۱۹۴۸ لندن بردند. تمام اعضای آن تیم از صمیمیترین دوستان من بودند و ارتباطها همینطور ادامه یافت تا امروز.
شما برای تماشای مسابقات جهانی و المپیک کشتی هم همه جا میرفتید.
بله، من در ۵ المپیک از ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۶ مونترال حضور داشتم و هر سال طوری برنامهریزی میکردم که موقع مسابقات جهانی کشتی فیلمبرداری نداشته باشم.
البته فقط برای کشتی نبود، اردیبهشت ۱۳۴۷ که ایران برای اولین بار میزبان جام ملتهای آسیا شد و به فینال رسید، من در اوج شهرت سینمایی بودم و درست ۸ ساعت روی سکوهای امجدیه نشستم؛ یعنی ۶ ساعت قبل از شروع بازی ایران و اسرائیل وارد ورزشگاه شدم تا مبادا بلیت گیرم نیاید. آن روز و آن پیروزی و قهرمانی از شیرینترین خاطراتم هم هست.
سینما در همه دنیا به سراغ مشاهیر تخصصهای گوناگون میرود تا از شهرت آنان استفاده کند؛ چه ستاره پاپ و چه قهرمان ورزش اما چرا در ایران نسل اول ستارگان سینما اغلب از ورزش میآمدند؟
البته من که قهرمان در سطح ملی نبودم ولی دلیل این کار را در ذات سینما میدانم. ذات سینما یعنی سرگرم کردن مردم و برای جذب آنها میگردد دنبال عوامل لازم برای دیده شدن و چه صیدی بهتر از مشاهیر. حالا البته اینکه طرف در سینما «بماند» و پس از یکی، دو فیلم فید نشود لازمهاش داشتن استعداد ذاتی است. خیلیها آمدند ولی فردین یکی بود.
بعد از مرحوم فردین چه کسی را موفقتر میدانید؟ البته در گروه ورزشکاران.
هیچکس. فردین یکی بود.
ورزش و به خصوص فوتبال، در کنار سینما دو پدیده محبوب بشری هستند که در همه دنیا طرفدار دارند اما چرا فیلمهایی که با سوژه ورزشی و فوتبالی ساخته میشوند موفق نیستند؟
این سؤال بزرگی است که در دهههای اخیر در همه دنیا از بزرگان پرسیدهاند و هرکس جوابی داده، مثلاً میگویند به این دلیل فوتبال جذاب است که قابل پیشبینی نیست اما در سینما همه میدانند قصهای دارد و آخرش معلوم است. دلایل زیادی هست، شاید یک دلیلش هم توقع مردم باشد. وقتی شما فیلمی با سوژه ورزشی میسازی و چند ورزشکار مشهور را میآوری توقع بیننده از آن کار بالا میرود. اغلب ستارههایی هم که مقابل دوربین رفتهاند نتوانستهاند بازی کنند و کار خراب شده.
به جز فوتبال و کشتی کدام رشتهها را به شکل حرفهای دنبال کردهاید؟
کوهنوردی؛ سال ۱۳۲۶ جزو اولین گروههایی بودم که قله دماوند را از تیغه جنوبی فتح کردیم. پس از آن به عنوان سرپرست گروه تمام قلههای مشهور ایران را فتح کردهام. سوارکاری هم که از بچگی بلدم. به خاطر شغل پدر مدام در ایالت بودیم و در دانشکده افسری همیشه اول میشدم. بعدها در سینما نیز برای هیچکدام از صحنههای سوارکاری بدل نداشتم. البته همه میدانند که وقتی بخواهی معلم ورزش شوی باید همه رشتهها را تا حدی بشناسی. من زمانی معلم نمونه شدم و شش ماه زیر نظر یک استاد اتریشی دوره مخصوص دیدم.
به عنوان یک بیننده کدام رشته را ترجیح میدهید؟ الان البته.
فوتبال که همه درگیرش هستند، عاشق کشتی هم هستم.
در دو قسمت ایرانی و خارجی و در بازه زمانی حال و همیشه میخواهم بهترینها را بگویید. در فوتبال تیم مورد علاقهتان؟
ایرانی که فقط ملی، در بین خارجیها بایرن مونیخ.
پس طرفدار قرمز یا آبی نیستید!
در صحبتهایم گفتم که از بدو تشکیل دوچرخهسواران و شاهین که بعدها شدند آبی و قرمز، من با همه دوست هستم، بازیکنانی که مربی شدند و الان شاگرد دارند و کارشان را دنبال میکنم اما از نظر من قرمز و آبی وقتی با هم متحد و یکی میشوند و تیمملی لقب میگیرند زیباست و من طرفدارش هستم.
بازیکن مورد علاقه؟
اسم نمیبرم چون خیلی هستند و حافظه یاری نمیکند.
بین خارجیها؟
این دو قلوی بارسلونا، ژاوی و اینیستا واقعاً ششدانگ فوتبالیست هستند.
و مربی؟
آقای فیلنژاد!
منظورتان اسکولاری است؟ چرا؟
من عاشق مربیانی هستم که اتوریته دارند. در فوتبال اتوریته مربی خیلی مهم است و من آن دسته از مربیانی که خیلی جدی هستند را بیشتر قبول دارم. نگاه کنید به فرگوسن و موفقیتهایش در بالاترین سطح دنیا.
بهترین خاطره ورزشی یا از ورزش؟
(مکث طولانی) اصلاً نمیتوانم انتخاب کنم، حتی بین خاطرات خوب و بد هم تمایزی در ذهنم نیست. حساب کنید پنج المپیک را به عنوان تماشاگر رفتم و هر لحظه هر کدامشان خاطرهای است. از موفقیت ایرانیها و مدالها گرفته تا خاطرات تلخی که مثلاً در المپیک ۱۹۷۲ مونیخ برای عبدا... موحد رخ داد و کشتی نگرفت. یا در مونترال یادم هست حق بوکسور ما را در روز روشن خوردند و من با اعتراض از سالن بیرون آمدم. در طول تاریخ ورزش، ما به کرات از نداشتن نماینده در فدراسیونهای جهانی لطمه خوردهایم و متأسفانه حق قهرمانانمان را خوردهاند. حتی اگر داور یا مربی ما زبان بداند خیلی به نفع ماست و نداشتن کرسیهای جهانی کم مدال از ما نگرفته. یادم هست در همان مونترال با ایرانیهای حاضر در سالن برای شعارها و تشویق و اعتراض هماهنگ میکردیم و همه اینها خاطراتی است که تلخ و شیرین مانده.
میخواهم با بحث جهان پهلوان تختی مصاحبه را تمام کنم. وقتی اسم تختی را میشنوید، همین الان، چه چیزی مقابل چشمتان آمد؟ اولین تصویر یا خاطرهای که در ذهن شما مینشیند؟
میخواستم در همان بحث خاطرات به عنوان تلخ یاد کنم. روزی که در ابنبابویه تابوت تختی را آوردند و من در اوج شهرت و محبوبیت بودم و برای اولین و آخرین بار بین مردم جایی حضور یافتم و کسی متوجهم نبود. نمیخواهم خدای نکرده بگویم من کسی هستم، نه و ناصر ملکمطیعی هرچه دارد از لطف همین مردم است. نمیگویم کسی بیاحترامی یا خدای نکرده اهانت کرد، خیر. اتفاقاً در تمام عمرم خدا لطف کرده و محبت مردم نسبت به من بزرگترین ثروت و سرمایهام بوده و همیشه هرجا رفتهام مردم دورم را گرفتهاند اما آن روز هزاران نفر مثل من بودند و مردم مرا میدیدند که کنار درختی تکیه زدهام و کسی توجهی به دیگران نداشت. همه مثل هم، من مثل همه و همه نگاهها به تختی بود. او آنقدر بزرگ و محبوب بود که کسی ناصر ملکمطیعی و دیگران را نمیدید. آنجا میتوانستی ببینی «مشهور شدن» آسان است و «محبوب بودن» سخت. میدیدی شهرت را میشود به هر دلیل و هر شکل کسب کرد اما محبوبیت لیاقتی میخواهد که هرکس ندارد چون هدیه مردم است.
به نظر شما راز آن همه محبوبیت چه بود؟
وقتی مهدویکیا به آن آلمانی (روی پراگر- بازیکن سابق هامبورگ) پاس داد چرا پایش را بغل گرفت؟ به حالت بوسیدن یا واکس زدن یا هرچه، در فوتبال و هر بازی پاس گل هست ولی این کار از آلمانیجماعت با آن غرور مخصوص عجیب است. این فرهنگ از خودگذشتگی، مردانگی، ایثار، فداکاری یا جوانمردی از زورخانه و فرهنگ و دین ما آمده و از زیر گذر لوطیها تا میادین ورزشی گسترده شده است. این فرهنگ است که ورزشکار را برجسته و ماندگار میکند نه تعداد مدالها و میزان افتخارات. حالا که صحبت از پهلوانی و زورخانه شد میخواهم چیزی بگویم.
بفرمایید.
مسابقات قهرمانی پهلوانی جهان چند روز قبل در لرستان برگزار شد. همه محمدرضا طالقانی را میشناسند، مدیری پرانرژی که قلبش برای خدمت میتپد و آمده تا دوباره فرهنگ زورخانه را احیا کند. در این شرایط که همه نگران اخلاق در ورزش و اجتماع هستند کمک به امثال طالقانی در این مسیر خیلی میتواند به آینده کمک کند. انشاءا... روزی دوباره جهانی شویم و امیدوارم ویژگیها و مختصات کشتی پهلوانی و گود زورخانه دستنخورده و به شکل سابق باقی بماند.
برگردیم به بحث تختی. داستانی روایت میکنند که مرحوم فردین خیلی دوست داشته شما را از نزدیک ببیند و وارد سینما شود. او میدانسته که شما با تختی رفاقت دیرینه دارید و خودش هم با تختی همتیمی و رفیق بوده، پس از تختی میخواهد شما را با هم آشنا کند و یک روز سر فیلمبرداری دوقلوها تختی، فردین را میآورد و به شما معرفی میکند. همان جا آن صحنه معروف که فردین از پشت در نقش بدل شما ظاهر میشود را میگیرند و بعدها شما سبب رشد او میشوید. چه با توصیه به دوستان سینماییتان و چه از طریق نقشهایی که قبول نمیکردید و فردین بازی کرد.
بخشهایی از داستان درست است و بخشهایی نه. آشنایی من با فردین از طریق «حسین نوری» بود. حسین از دوستان بچگی و هممدرسه من بود که بعدها شوهر خواهر فردین شد. با هم کوه میرفتیم و عالمی داشتیم. حسین تنومند و قوی بود، وقتی راگبی به ایران آمد به خاطر هیکلش انتخاب شد و میدانید که در سنگینوزن کشتی سالها عضو تیم ملی بود. در همان تیم ملی با فردین رفیق میشود و تختی هم ضلع سوم مثلث رفاقت آنها بود. حسین مرا با فردین آشنا کرد.
با تختی در مورد فردین صحبت نکردید؟
چرا ولی نه اینکه او زمینهساز رفاقتمان باشد. یک بار تختی به من گفت این فردین استعداد هنری زیادی دارد. در اردوهای تیمملی شبها او برنامه هنری اجرا میکند و در انواع هنرها استعداد دارد. من هم به او گفتم تو به درد فیلم بازی کردن میخوری! وقتی این را گفت من هم به تختی گفتم به فردین بگو یک روز بیاید استودیو. من نه میخواستم و نه در شرایطی بودم که کسی را به سینما تحمیل کنم و در عمرم برای کسی پارتیبازی نکردم.
بعد چه شد؟ فردین آمد؟
بله. من آن روزها با پارسفیلم قرارداد داشتم و روزی که فردین آمد خوب به یاد دارم که دکتر اسماعیل کوشان (صاحب پارسفیلم و پدر سینمای ایران) سیامک یاسمی و ستاره بزرگ آواز ایران حضور داشتند. فردین آنقدر هنر داشت و آنها هم آنقدر سینما را میشناختند که بلافاصله او را پسندیدند.
پس ماجرای فیلم دوقلوها و نخستین بازیای که فردین مقابل دوربین رفت چه بود؟
آن فیلم دو نقش برای من داشت و در یک سکانس که هر دو کاراکتر با هم حضور دارند یک نفر باید همقد و هیکل من میبود که از پشت سر از او به جای من فیلمبرداری کنند. آن روز فردین بدون تختی آمده بود پارسفیلم و چون همقد و هیکل بودیم آن صحنه را بازی کرد.
و بعد هم که ماجرای چشمه آب حیات و سینما ناهید رخ داد.
شما همین امروز و در همه جای دنیا میبینید که در سینما رسمی هست؛ اینکه خیلی نقشها را اول به سوپراستارهای بزرگ پیشنهاد میکنند و همه می دانند برخی اسمها میتوانند تماشاگر بیاورند. وقتی نقشی را فلان سوپراستار رد میکند به دیگری پیشنهاد میکنند و همینطور تا آخر. حالا هرکس برای رد کردن یک نقش دلایلی دارد. از خوشش نیامدن تا سایر عوامل و... حتی مسائل شخصی. من هم سالها سوپراستار بودم و خیلی وقتها اصلاً فرصت بازی در بسیاری از پروژهها را نداشتم. چشمه آب حیات هم پیشنهادی بود که رد کردم و فردین و ایرج قادری با آن فیلم وارد عرصه شدند. اینطور نبود که من عمداً رد کنم یا بگویم باید این نقش را به فردین بدهید که فردین خودش لیاقت داشت، استعداد و پشتکار داشت و به قله رسید.
البته رفاقتتان را که کتمان نمیکنید؟
خیر. من چون اولین ستاره سینما بودم و بقیه بعدها آمدند، همیشه حالت پیشکسوت و ریشسفید داشتم و همه به من احترام میگذاشتند. من با همه ستارهها بازی کردم و هیچکدام با من مشکلی مثل اول نوشتن اسم در تیتراژ یا طول سکانسها و سایر رقابتهایی که در سینما هست، نداشتند.
رفاقت با تختی از کجا شروع شد؟ کی؟ چطور؟
دقیقاً یادم نیست ولی قطعاً از طریق حسین نوری بوده، یادش به خیر یک سفر شمال رفتیم و عادت داشت پرتقال را با انگشت از وسط پاره میکرد...
ماجرای فیلم حسین کرد شبستری که قرار بود تختی این نقش را بازی کند و در نهایت شما بازی کردید چه بود؟
تختی هیچوقت قرار نشد فیلمی بازی کند اما بارها پیشنهاد بازی دریافت کرد.خیلی از ورزشکاران آمدند ولی استعداد نداشتند و رفتند و تختی نمیخواست این تجربه را تکرار کند. در مورد این فیلم هم چون رابطش خودم بودم همه چیز را میدانم. دکتر کوشان پدر سینمای ایران شد چون سینما را ساخت. او به فکر گیشه بود و میگفت اگر سرمایه برنگردد فیلم دیگری تولید نمیشود. برای جذب گیشه هم از مشاهیر استفاده میکرد. آن زمان که من بالاترین دستمزد را با ۲۰ هزار تومان میگرفتم ۱۰۰ هزار تومان به تختی پیشنهاد داد. یادم هست نتوانستم به دکتر نه بگویم و قرار شد من به تختی پیشنهاد بدهم. یادش به خیر، یک گلفروشی سر چهارراه ولیعصر بود که پاتوق تختی محسوب میشد. رفتم، عادت داشت دست به گردن رفقا بیندازد و پهلوان زندی هم درست همین عادت را داشت و دارد. چه دستهای سنگین و پهلوانیای هم داشت، در پیادهرو قدم زدیم و ماجرا را گفتم. تکیهکلام تختی «چاکرتم» بود، گفت «چاکرتم، من فیلم بلدم؟» خودم از ته دل دوست نداشتم او به سینما بیاید و خراب شود، بلایی که سر حبیب بلور آمد، مردی که در تاریخ کشتی و مربیگری ورزش ما نظیر ندارد و در سینما مجبور به چه نقشهایی شد؛ به همین دلیل اصرار نکردم، برگشتم پیش کوشان و گفتم دور تختی را خط بکش.
۱۷ دی ۱۳۴۶ کجا بودید؟ چطور از ماجرا باخبر شدید؟
(خیره به افق...) یادم نیست...
در حرفهایتان گفتید به ابنبابویه رفتید؟
رفتم، دیدمش، بار آخر و برای آخرین بار. آن زمان منزل ما ویلا بود و نزدیک آتلانتیک...
متأسفم که بگویم ما دیگر سؤالی نداریم. شرمنده که وقتتان را گرفتیم که اگر حرفی هست که دوست دارید بگویید یا سؤالی که من نپرسیدم...
خوشحالم پس از سه دهه دوباره در یک بحث ورزشی شرکت کردم. قبل از انقلاب من حتی در کیهان ورزشی مطلب هم نوشتم، در مورد اسطوره فوتبال که از آلمان پیشنهاد داشت و مردم نمیگذاشتند برود. آن زمان بحث حرفهایگری وجود نداشت. در استانبول هم که بودم تفسیر و گزارش بازی ترکیه- شوروی را برای رسانهها نوشتم و فرستادم. الان هم ارتباطم با ورزش قطع نشده و به همه کسانی که پرچم ایران را بالا بردهاند احترام میگذارم؛ از نسل اول تا امروزیها، در هر رشته و هر زمینهای. امیدوارم به روزی برسیم که ورزش از دبستانها و به شکل پایهای در وجود همه ایرانی ها نهادینه شود. یا علی مدد.