امیر حاج رضایی؛ جمعه سیاه من هم از راه رسید. نمیخواهم به این دلیل که دوستی ارزشمند را از دست دادم با کلماتی غلو شده درباره او بگویم؛ اما ستم است اگر حقیقت را هم ننویسم. علاقه من به او از صفحات ماهنامه فیلم آغاز شد. نوشتههایش تحت عنوان «سایه خیال» را میخواندم و به دانش بالای او غبطه میخوردم.مشخص بود برای مطالبش وقت میگذارد و بی تحقیق، نمینویسد. متون پربار و ارزندهای بود. خیلی دوست داشتم این شخصیت خاص در مجله را در واقعیت ببینم. اولین کتاب ایشان که منتشر شد علاقه من به او چند برابر شد. کتابی با عنوان روزی روزگاری فوتبال. او حتی در این کتاب فوتبالی هم یادش نرفته بود که به سینما ادای احترام کند. اشارهای مستقیم به فیلم مشهور سرجیو لئونه (روزی روزگاری آمریکا). کتابی که به سرعت نایاب شد و دوستانم در هفته نامه تماشاگران برایم فرستادند. کتابی جامعهشناسانه که سری به چهارگوشه دنیا زده بود. از اروپای بیرون آمده از جنگ تا امریکای لاتین زیر سیطره ژنرالها. آن کتاب بعدها به کتاب مرجع من تبدیل شد.
سرانجام اتفاقی که منتظرش بودم رخ داد. پای حمیدرضا صدر به تلویزیون باز شد تا فرصت آشنایی با ایشان را پیدا کنم. وجوه اشتراک فراوان، علایقی در ما به وجود آورد و ما را به هم نزدیک کرد. جدا از تفسبر فوتبال تا نیمههای شب، همایشها، نشستهای دانشگاهی، رونمایی از کتابها و موارد دیگر، بهانههای زیادی به وجود آورد تا بیشتر کنار هم باشیم. این پیوند، روز به روز محکمتر شد. نزدیکی فاصله محل زندگی ما (من در چیذر و ایشان در قیطریه) موجب شد رفت و آمدها بیشتر شود. در خانه دکتر صدر با آرشیو بزرگی از دنیای سینما و بخصوص سینمای کلاسیک مواجه شدم. علاوه بر این بایگانی کاملی از فوتبال هم در اختیار ایشان بود. به شدت شیفته و شوریده فوتبال بود. اشراف به تاریخ فوتبال، تسلط کاملش به ادبیات و تحقیق فراوان از حمیدرضا صدر پدیدهای کاملا استثنایی ساخته بود تا روایتش در فوتبال، شیرین و جذاب باشد.
حمیدرضا صدر در مدت کوتاهی که در تلویزیون برای ما صحبت کرد موجب شد لذت فوتبال برای تماشاگران چند برابر شود و این لذت، دقیقا همان چیزی است که از دست دادهایم. او در زمان پخش تصاویر، با شیفتگی خاص خود (که تنه به عاشقی میزد) روایتی از مسابقه فوتبال برای ما میگفت که ندیده بودیم. آنچه که اکنون شاهد آن نیستیم.
حدود ۵ سال قبل در خانهاش بودم که به من گفت عمر زیادی نخواهم داشت. با حالتی سرزنش گونه گفتم «دیگر این حرف را نزن». آن روز گویا نتیجه اولین آزمایشها را گرفته بود و من ندانستم که چرا این گونه گفت.
پارادوکسی در وجود او برایم غریب بود: در کنار اینکه بسیار مرگاندیش بود، بسیار هم زندگی و فوتبال را دوست داشت و میگفت «تا وقتی فوتبال هست باید زندگی کرد».
روزی که حالش، نسبتا خوب بود، مطلبی در صفحه اینستاگرامش در مورد من نوشت با عنوان «مرد آرام». شرمندهام کرد. خیلی بیشتر از آنچه شایستهاش بودم. در پاراگراف آخر آن مطلب نوشت: «نمیدانم امیر حاج رضایی را که خیلی دوستش دارم، دیگر کی و کجا میبینم....». منتظر فرصتی بودم تا پاسخ این مهر را بدهم. فرصتی که هیچ گاه به دست نیاوردم و متاسفم برای این حسرت بزرگ. جملهای ندارم در توصبف فقدان ایشان. مرگ میآید. به موقع هم میآید. همه ما این بدهی را داریم؛ بدون استثنا. اما بعضی مرگها واقعا تلخ است و به این دلیل که او سالها در سکوت با این بیماری مبارزه کرد و این درد کشنده را تحمل کرد، زخم روح ما بیشتر هم میشود.
باید دردی بزرگ را به چشم بیاورم: مردانی چندوجهی که حوزههای مختلف از فوتبال گرفته تا سینما و ادبیات و حتی سیاست را به هم گره میزنند، نایاب شدهاند.... وحمیدرضا صدر یکی از این قبیل مردان بود.
زنده باشد آقای عادل فردوسیپور که یکی دیگر از همین قبیل مردان است. ایشان را که به خانه راندند و متاسفانه در خانه نشاندند. اینها اسباب تاسف است بخصوص برای نسل جوان که بسیار جستجوگر است.
آقای حمیدرضا صدر یادش گرامی است چون دینش را به فرهنگ و فوتبال ادا کرد. از دست دادنش بسیار سخت است و سختتر، پرورش انسانی فرزانه مانند اوست.
روحش شاد و یادش تا ابد زنده.