خبرورزشی/ چهرهها؛ ماریا شاراپووا بیشک یکی از محبوبترین تنیسورهای تاریخ به شمار میرود. این تنیسور روس سال ۲۰۱۶ بعد از مسائل و حواشی که پیرامون دوپینگش پیش آمد محروم شد و مشکلاتی هم بعد از آن داشت که دربارهاش یادداشتی در سایت «Player’s Tribune» نوشته است.
قبل از اولین مسابقهام بعد از محرومیت، همه فقط میخواستند یک چیز را بدانند: احساسم چگونه است. دوستانم، خانوادهام و یا حتی تعداد محدودی از خبرنگارانی که به محل برگزاری مسابقه آمده بودند. این سوال پرتکرارترین سوالی بود که از من پرسیده میشد. جواب من هم فقط یک چیز بود: نمیدانم.
جواب من صادقانه بود. من واقعاً نمیدانستم. قرار بود عصبی باشم؟ هیجانزده؟ با اعتمادبهنفس؟ محافظهکار؟ خوشحال؟ غمگین؟ محبوب؟ منفور؟ آسوده؟ ترسیده؟ نمیدانم... واقعاً نمیدانم... از طرفی این سوال خیلی سادهای است و پاسخش هم باید ساده باشد. اما از طرفی دیگر غیر قابل تشخیص بود. به نظر میرسید که آن شب در اشتوتگارت که باید بعد از ۱۵ ماه دوری پا به زمین مسابقه میگذاشتم تمام احساسات دنیا داشتند به سراغم میآمدند.
فکر کنم به طور غریزی داشتم برای روبهرو شدن با تک تک این احساسات آماده میشدم. به خودم میگفتم همه چیز خوب پیش میرود. اگر این احساس به سراغم بیاید باید چطور واکنش نشان بدهم؟ اگر دچار آن یکی احساس شوم چه؟ به هر حال، این حرفه من است و باید برای همه چیز آماده باشم. باید همیشه بهترین عملکردم را در زمین بازی پیاده کنم.
اما خیلی زود متوجه شدم که هر نوع آمادگی بیفایده است. مهم نیست چقدر تلاش کردهام، چون اصلاً معلوم نیست چه پیش میآید. سعی میکردم حدس بزنم، سعی میکردم شرایط بازی را تصور کنم، سعی میکردم تمام سناریوی مسابقه را در ذهنم بنویسم. اما در نهایت باز هم هیچ راهی برای دانستن اینکه قرار است چه بر سر من بیاید وجود نداشت. دیدم که هیچ حق انتخابی ندارم. باید پا به میدان بگذارم، نفس عمیق بکشم، و ببینم که چه میشود. داشتم به سمت ناشناخته پیش میرفتم.
به عنوان یک بازیکن تنیس دائماً در مرکز نبرد بین اطمینان و عدم اطمینان بودهام. همیشه کارهای روتین همیشگی را انجام میدهم مثل: ورزش دائمی، تمرین دائمی، مسافرتهای دائمی، خوابیدن در اقامتگاهها دور از خانه، رانندگی به سمت زمین بازی و گوش کردن به موزیکهای معمولی در طول راه. اما همیشه چیزهای غیرمعمول هم وجود دارند مثل اینکه هر تورنمنت توپهای مخصوص خودش را دارد. هر تورنمنت زمین بازی متفاوتی دارد. هر روز یک حریف متفاوت دارم. هر روز شرایط آب و هوایی عوض میشود. چطور برای تمام اینها باید آماده شد؟ آیا کنفرانس مطبوعاتی داشتی؟ چطور پیش رفت؟ بازی بعدیات کی است؟ مقابل چه کسی؟ اهداف بعدیات چیست؟ و اینطور چیزها.
بعد از پانزده سال زندگی کردن به این سبک و سیاق، چه میتوانم بگویم؟ این واقعاً ترسناکترین و عجیبترین تجربه زندگی من است. انگار دارم از صفر شروع میکنم. یک دلم میگفت تو قبلاً هم چنین تجربهای داشتی. بخاطر عمل جراحی بر روی شانهام، مدتی از رقابتها دور بودم اما با تمرین و ممارست دوباره به سطح قبلیام برگشتم. حتماً الان هم میتوانم. اما در عین حال یک دلم میگفت این بار قضیه خیلی فرق میکند. محروم شدی، قضاوت شدی، آسیب روانی دیدی... چنین چیزی را نمیشود با هیچ چیز دیگر مقایسه کرد، و نمیشود در موردش حرفی زد و نظری داد مگر اینکه با آن روبهرو شوی. آن ۱۵ ماه به من نشان داد که باید به دو سطح بازگردم: سطح فیزیکی، و البته سطح روحی.
شب قبل از مسابقه برگشتن من، داشتم با مادرم صحبت میکردم. مادرم اکثر اوقات با من سفر میکرد اما خیلی به ندرت به زمین مسابقات من میآمد. شاید در عرض ۱۰ سال فقط ۳ بار به تماشای بازیهای من آمده باشد. شاید حال و هوای ورزشگاه را دوست ندارد. ما آن شب با هم در مورد خیلی چیزها صحبت کردیم اما وقتی داشتم به اتاقم در هتل برمیگشتم به او گفتم: «مامان، فردا با من میآیی؟» نمیدانم چرا این را گفتم. مادرم بلافاصله گفت: «البته، خواهم آمد.» همین مکالمه کوتاه خیلی برایم ارزش داشت. آن لحظه دانستم که این مسابقه چقدر با تمام مسابقههای قبلی من تفاوت خواهد داشت. و به جای اینکه بدوم و خودم را گم و گور کنم تصمیم گرفتم با آن روبهرو شوم.
من از این مدل آدمها نبودم که دوست داشته باشم همه مرا بشناسند، همه دوستم داشته باشند، یا همه درکم کنند. اکثر بازیکنان بعد از مسابقه حتی قبل از اینکه دوش بگیرند یا لباس عوض کنند تلفنهای همراهشان را برمیدارند و به سراغ توئیتر میروند و نظرات مردم را میخوانند. اما من هیچوقت اینطور نبودهام. آیا دلم میخواهد مردم در موردم توئیت کنند، در موردم حرف بزنند، به من اهمیت بدهند یا برای دیدار من بیایند؟ البته که میخواهم. برای رسیدن به جایگاه فعلیام خیلی تلاش کردم. و مرکز توجه بودن هم بخشی از هدف من است. وقتی وسط زمین مسابقه هستم انگار در خانه خودم هستم. اما تفاوت زیادی بین مرکز توجه بودن و تلاش برای مورد تایید بودن وجود دارد. و این چیزی است که من در آن متفاوتم. برایم مهم نیست در موردم چه میگویند. مردم تصور میکنند من غیرقابل نفوذ و شکستناپذیرم اما واقعیت این است که من در خیلی از مواقع احساس آسیبپذیری میکنم. دیواری که دور خودم ساختم آنقدرها که مردم فکر میکنند غیر قابل نفوذ نیست. خیلی چیزها از این دیوارها عبور میکنند و به من آسیب میرسانند.
انتقادات زیادی به من وارد شد و من همیشه تلاش کردم تا با دید باز به این انتقادات نگاه کنم. هیچوقت نخواستم به کسانی که به من فحش میدهند فحش بدهم یا مقابله به مثل کنم. همیشه تلاش کردم تا با بزرگمنشی پاسخ همه را بدهم و این را از مادرم یاد گرفتم.
از سوی دیگر هوادارانم وجود دارند. من همیشه از آنها قدردانی میکنم. آنها نقش پررنگی در موفقیتهای من داشتهاند. اما هیچ وقت به اندازه الان متوجه وفادار بودن آنها نشده بودم. وقتی با سختیها و مشکلات مواجه میشوید، متوجه میشوید که چه کسانی به شما وفادارند و چه کسانی نیستند. خیلیها تا وقتی در اوج هستی کنارت هستند اما وقتی شرایط عوض شود آنها هم به سرعت تغییر میکنند. اما در طول این دو سال کسانی که طرفداران واقعی من بودند در کنارم ماندند. بعد از انتشار آن خبر، بعد از حکم، در طول تعلیق، و الان که به بازی برگشتهام، آنها من را ترک نکردند... هوادارام کنارم ماندند. هیچوقت این موضوع را فراموش نخواهم کرد.
اولین بار بود که هنگام تمرین قبل از بازی اینهمه خبرنگار مشغول تماشای من ایستاده بودند. فشار خیلی زیادی روی من بود. رفتم تا چند ضربه به توپ بزنم و خودم را گرم کنم. نمیدانم چه بگویم. آن لحظه پر از بار احساسی بود. عده زیادی از هوادارانم ایستاده بودند. همه جا پر از پرچمهای روسیه بود و نوشتههایی از قبیل: «خوش برگشتی ماریا» همه فریاد میزدند نامم را صدا میزدند، تشویقم میکردند و به من خوشآمد میگفتند.
به هواداران فکر میکردم... آنها من را از بین تمام این بازیکنان انتخاب کرده بودند، در تمام مدت کنارم ماندند، ساعتها سفر کردند تا به اینجا بیایند، تمام این پرچمها را برای من درست کردند، حمایتم کردند و به من نشان دادند که برای من و حمایت از من اینجا هستند. جلوی اینهمه دوربین و اینهمه هوادار با نهایت احساساتم تمرین کردم.
و حالا دیگر نوبت من است تا تمام این محبتها را جبران کنم. چون الان متوجه شدم که اگر برای دوره بعدی زندگیام باید کاری انجام دهم آن کار باید این باشد که از خودم بازیکنی بسازم که شایسته تمام این تشویقها باشد، برای خاطر تمام این طرفدارانی که در تمام این مدت به من وفادار بودهاند.
مردم احتمالاً فکر میکنند من همه چیز در زندگیام دارم و به همین خاطر خوشحال کردن من کار سختی است. اما در طول این چند ماه بعد از بازگشتم به مسابقات سه مسابقه پشت سر هم انجام دادم و کم کم اعتماد به نفسم برگشت. تمام این سه شب قبل از هر سه بازی از ذوق و اشتیاق تا صبح نخوابیدم. از اینکه به بازی برگشتم خیلی هیجانزده بودم.
دور دوم مسابقاتم بود و در ایتالیا در سال ۷:۳۰ دقیقه غروب باید بازی میکردم. از صبح که بیدار شدم خیلی خوشحال و هیجانزده بودم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. از همه چیز لذت میبردم. ولی در پایان روز بازی را به دلیل مصدومیت باخته بودم. از روم باید بیرون میرفتم. از مسابقات پاریس باید دور میشدم. به ویمبلدون هم نمیرسیدم. زندگی خیلی عجیب است، اینطور نیست؟ حالم بد بود. از نظر روحی خیلی ناامید شده بودم. خیلی ظالمانه بود که بعد از ۱۵ ماه دوری و وقتی که تازه داشتم قدمی رو به جلو برمیداشتم باید دور مسابقه دادن را خط میکشیدم. انگار زندگی داشت با بیرحمی با من بازی میکرد.
مدتها حالم بد بود. اما بعد از مدتی، متوجه شدم که اوضاع آنقدرها هم بد نیست. حتی خوب هم به نظر میرسد. البته آسیبدیدگی نه؛ اتفاقات بعدش را میگویم. احساس نامطمئن بودن در مورد اتفاقات، پیش رفتن به سمت ناشناختهها... من این احساس را دوست دارم.
متوجه شدم که همان اندازه که به عنوان بازیکن تنیس دلم میخواست زندگیام مثل همیشه پیش برود و احساس راحتی کنم، به همان اندازه هم دوست داشتم از روتین خارج شوم و از مسیر عادی و نرمال همیشگی تغییر جهت بدهم. توضیحش سخت است. اینکه تنیس عشق است، عشق سخت. اینکه چطور تو را منزوی میکند، چقدر خستهات میکند، چقدر فرسودهات میکند، چقدر باعث میشود خودت را دائما محک بزنی. اما اگر بتوانی از پس تمام این چیزها برآیی آنوقت به طرز غیرقابل باوری به تو پاداش میدهد.
اگر عاشق تنیس باشی، او هم عاشقت خواهد بود. با اینکه این دو سال خیلی خیلی سخت بود، سختتر از چیزی که فکر میکردم، اما از اشتیاقم به بازی هرگز کاسته نشد، بلکه خیلی قویتر و سوزانتر هم شد.