به گزارش خبرورزشی، به نقل از روزنامه سازندگی، او را با چیزهای زیادی میشناسند. به موهای آشفته و درهمتنیدهاش، به صورت آبلهزدهاش که حکایت از کودکی سختش داشت، به پاهای نازک و ضعیفش که ربطی به فوتبالیستها نداشت، به قد بلندش که دنیای فوتبال تا آن روز ستاره قدبلندی مانند او را با این حجم از تکنیک ندیده بود. به اینکه هنوز هم هر وقت تیم ملی برزیل وارد جامجهانی میشود، همه موسفیدکردههای فوتبال، دنبال بازیکنی با مشخصات او در لباس سلسائو میگردند. آن کاپیتان افسانهای، با دریبلهای ناب، فلسفه خاص و نگاه عجیبوغریبش به زندگی که پزشکی مدافع دموکراسی و مبارز سیاسی بود، و البته معتاد به الکل و پیش از همه اینها یک فوتبالیست. مردی که برای فوتبال هیچوقت از لیگ برزیل بیرون نیامد و حتی وقتی مدیران اینترمیلان برای خریدنش تلاش کردند، ترجیح داد در لیگ برزیل بماند و مانند پیامبر با پاهای نیقلیانی، هواداران فقیر برزیلی را خوشحال کند؛ از بوتافوگو به کورینتیانس، از فلامنگو به سانتوس. پیامبری که به دنبال دموکراسی بود و یکبار در مصاحبهای گفته بود: «اگر مردم طرف من نبودند، هیچکس به حرفهای من گوش نمیکرد.» پیامبری که به سرنوشت همنامش، سقراط وفادار ماند و مانند همتای یونانیاش که منکر خدایان شد و جام زهر را نوشید، آنقدر نوشید تا بدنش فرو بریزد. یکبار در جواب کسی که از او پرسیده بود آیا به کوکائین هم اعتیاد دارد، گفته بود در زندگیاش سه رذیلت دارد؛ زن، سیگار و الکل. رذیلت سوم بالاخره کارش را تمام کرد و رسالت پیامبر دموکراسی را نیمهتمام گذاشت.
تنها انسان روی زمین بود که پیغامهای زندگیاش را با پاهایش منتقل میکند، نه زبانش. مردی که راه رفتنش در زمین فوتبال هم بیشباهت به سامبا نبود. کاپیتانی فوقالعاده با سبک منحصربهفرد که دوبار در جامهای جهانی بازوبند کاپیتانی برزیل را روی بازوهایش بست و هیچوقت هم قهرمانیهای نسل پله و برزیل دهه ۷۰ را تکرار نکرد. بعد از شکست از ایتالیا در فینال جامجهانی ۱۹۸۲ آنقدر افسرده شد که تصمیم گرفت از بازیهای ملی خداحافظی کند و خطابهاش را درباره جامجهانی صادر کرد: «جامجهانی شبیه نمایشگاهی است که محصولاتتان را برای فروش عرضه میکنید و خریداران هم برای خرید سراغتان میآیند. برزیل فانتزی و عشق و لذت را برای فروش آورد و ایتالیا احتیاط و ترس را.» هرچند چهار سال بعد دوباره به سلسائو برگشت و کاپیتان آنها در جام ۸۶ بود. اما فانتزی برزیلی سوکراتس و یارانش باز هم خریداری در جامجهانی نداشت، چون مارادونا لذت و فانتزی و عشق بهتری را به مردم دنیا فروخت. قبل از خداحافظیاش از تیم ملی برزیل گفته بود احتمالا ما آخرین تیم بزرگی بودیم که شبیه خودمان بازی کردیم. فیلسوف لاغراندام تکنیکی درست میگفت. بعد از خداحافظی نسل سوکراتس، برزیل هیچوقت شبیه خودش بازی نکرد؛ تیم جامجهانی ۹۰، بدون ستاره و گمنام بود. تیم ۹۴ با اینکه قهرمان جهان شد، اما به فلسفه فوتبال برزیلی پشت کرد. نسلهای بعدی هم همینطور. روز خداحافظی سوکراتس برای برزیلیها روز تهی شدن از آخرین شاعر زنده دنیای فوتبال بود.
دکتر آماتور، عاشق لنون
اولینروزی که سر تمرین تیم آماتورهای بوتافوگو رفت، متوجه تفاوتهایش با دیگر بازیکنان شد. همه جوانانی که برای تست دادن به تمرین بوتافوگو رفته بودند، از رویاهایشان میگفتند؛ رویای فتح جامجهانی و بازی در بزرگترین باشگاههای برزیل. از الگوهایشان؛ پله و گارینشا. اما هیچکدام اینها برای سوکراتس جذاب نبودند. او رویای برزیل آزاد از دیکتاتوری نظامیای را که آن روزها کشورش درگیر آن بود، داشت؛ الگوهایش هم ربطی به فوتبال نداشتند. قهرمانان او فیدل کاسترو و چهگوارا بودند و البته جان لنون، خواننده گروه ضدجنگ بیتلها. به خاطر همین از تمرین بوتافاگو بیرون زد و رفت سراغ پزشکی و تا پایان درسهای پزشکی به فوتبال بازنگشت و بهترین سالهای عمرش را در کلاسهای دانشکده پزشکی گذراند. بعد از تبدیل شدن به یک پزشک، به فوتبال برگشت؛ هرچند فوتبال برایش در درجه دوم اهمیت قرار داشت و اولویتش چیزهای دیگری بود. به خاطر جنبش «دموکراسی کورینتیانس» به این باشگاه رفت تا در تنها باشگاه برزیلیای بازی کند که نماد مخالفت با حکومت نظامی در برزیل بود و به شیوهای دموکراتیک اداره میشد. یکبار گفته بود اگر امکان داشت، جوری در زمین راه میرفت که با پاهایش متن آهنگ «صلح» جان لنون را روی چمن ورزشگاه بنویسد. اتفاقی که البته هیچوقت نیفتاد، اما پاهای او همیشه در زمین پیامبر صلح بودند؛ پیامبری که انگار از سواحل ریودوژانیرو مبعوث شده بود تا آرامش ساحل ریو را به همه دنیا هدیه بدهد. پیامآور که بزرگترین حسرتش حک نکردن آهنگ صلح لنون روی چمن ماند: «تصور کنین که بهشتی وجود نداره... جهنمی هم زیر پای ما نیس.. بالای سر ما فقط آسمونه... تصور کنیم که تمام مردم دنیا برای امروزشون زندگی میکنن. تصور کنین که تمام مردم، تمام دنیا رو به اشتراک بذارن. تصور کنیم همه در صلح زندگی میکنیم.»
سه فیلسوف
پدر سوکراتس در برزیل فقیر دهه ۵۰ به دانشگاه رفت. پدر نام سه فیلسوف و ادیب بزرگ یونان را روی فرزندانش گذاشت تا در آینده تبدیل به آدمهای مهمی شوند. نامهای ارسطو، سوفوکل و سقراط را انتخاب کرد و روی سه فرزندش گذاشت. پدر به جای زمین فوتبال، فرزندانش را به دانشگاه فرستاد و سوکراتس و رای که دو برادر کوچکتر بودند، احتمالا مدیون همین تصمیم پدر شدند. ستارههایی که هر دو تحصیلات عالیه پیدا کردند، هر دو در دنیای فوتبال صاحبنام و شناختهشده شدند و هر دو بازوبند کاپیتانی تیم ملی برزیل را هم روی بازو بستند تا آرزوهای پدر فقیر و کمبنیهشان را برآورده کنند. خود سوکراتس همیشه با شیوه نامگذاری پدرش شوخی میکرد و در جواب نام سقراط که پدر برایش انتخاب کرده بود میگفت: «من در حالی به دنیا آمدم که پدر به صفحههای آخر کتاب جمهوریت سقراط رسیده بود.» رای و سوکراتس هر دو شبیه هم بودند. بازی در پست هافبک هجومی را به دیگر پستهای فوتبال ترجیح دادند، چون بهترین جای زمین چمن بود که میتوانستند از فکر و هوششان هم استفاده کنند و فوتبال را به چیز جذابتری تبدیل کنند. برادر بزرگتر تنها چندماهی بازی در باشگاه فیورنتینا را تجربه کرد و وقتی باشگاه ایتالیایی بندی در قرارداد سوکراتس گنجاند که او را از نوشیدن الکل و فعالیت جنسی در شب قبل از مسابقه برحذر میداشت، عطای بازی در اروپا را رها کرد و به برزیل بازگشت. برادر کوچکتر هم راه سوکراتس را رفت. رای، کارش را در بوتافوگو شروع کرد، به سائوپائولو رفت و چندسالی در پاریسنژرمن بازی کرد، اما او هم بازی در اروپا را تاب نیاورد و به برزیل بازگشت و در لباس تیم شهرش سائوپائولو از دنیای فوتبال خداحافظی کرد.
پانزدهم رأی بده
وقتی با فشار مطبوعات و این سوال روبهرو میشد که چطور به عنوان فوتبالیست میتواند چنین زندگی درهموبرهم و بینظمی داشته باشد، جواب میداد: «من فوتبالیست نیستم، من هنرمندم» حتی اگر او را یک هنرمند فرض کنیم، دغدغههای سیاسیاش بر هر چیزی غلبه میکرد. او در باشگاه کورینتیانس جنبشی را رهبری میکرد که به جنبش دموکراسی کورینتیانس معروف شد. حرکتی سیاسی علیه فضای خفقان و رعب و وحشت نظامیان در برزیل. برای مخالفت با حکومت دیکتاتور برزیل، همهچیز در باشگاه کورینتانس با رأیگیری انجام میشد؛ انتخاب رئیس باشگاه، کادر مدیریتی، سرمربی، کاپیتان و ساعتهای تمرین. بازیکنان باشگاه به رهبری سوکراتس یکسال پیراهنی را پوشیدند که رویش نوشته بود «پانزدهم رأی بده» و اشاره به تاریخ انتخابات ریاستجمهوری در برزیل داشت. تیم دموکرات سوکراتس طی سالهای ۱۹۸۲ و ۱۹۸۳ دو بار قهرمان جام پائولیستا شد تا جنبش دموکراسی کورینتیانس با جام همراه شود.
پایان یک پیامآور
پیامآور صلح و دموکراسی خیلی زود مرد. در ۵۷ سالگی و درحالی که برای شام با دوستانش بیرون رفته بود، به خاطر مصرف افراطی الکل دچار مشکل کبدی شد و بدن فروریختهاش برای همیشه از کار افتاد. ۶ سال بعد از مرگ تله سانتانا، رهبر برزیل ۱۹۸۲ -که جذابترین تیم تاریخ جامهای جهانی لقب گرفت- سوکراتس هم رفت. چند هفته بعد طرفداران کورینتیانس به احترامش در مسابقه برابر پالمیراس سکوت کردند و در پایان همان مسابقه کورینتیانس بعد از شش سال قهرمان لیگ برزیل شد. آخرین آرزوی سوکراتس هم تحقق پیدا کرده بود؛ «دوست دارم یکشنبهای بمیرم که کورینتیانس قهرمان شده باشد.» دکتر فیلسوف به رویایش رسید؛ حتی اگر قهرمانی کورینتیانس به جای یکشنبه، روز شنبه ثبت شده باشد هم فرقی نمیکند. ۷ سال از مرگ او میگذرد و همه او را با سربندی به یاد میآورند که رویش دموکراسی نوشته شده بود و در تمام مسابقات فوتبال روی پیشانیاش میبست. همه او را به خاطر تناقضهای عجیب زندگیاش -فوتبال و زنبارگی و الکل و سیاست و دموکراسیخواهی- به یاد میآورند و گهگاهی ستونی دربارهاش مینویسند. اما کسی از این نمینویسد که چطور به ستارهپروری دنیای فوتبال پوزخند میزد و ستارههای مشهور دنیای فوتبال را که جز پول و فوتبال اهمیتی برای مردم قائل نبودند، مسخره میکرد. از اینکه پله، هموطنش را با تندترین انتقادات مینواخت و دربارهاش میگفت: «همه سیاههای دنیا طعم نژادپرستی را چشیدهاند جز پله. پله تنها سیاهی بود که به جای سختی طعم پول را چشید و هیچوقت رویایی جز پول نداشت.» هفت سال از مرگ سقراط فوتبال میگذرد و کسی از این نمینویسد که او آخرین پیامآوری بود که برای هدایت مردم روی چمن فوتبال مبعوث شده بود.
۱۰ جمله به یادماندنی دکتر سوکراتس
* برزیل ترسناک من
ماکیاولی ادعا میکند ترسناک بودن، درجهای بالاتر از دوستداشتنی بودن و جذابیت دارد. اما برزیل من به ماکیاولی اعتقادی ندارد. برزیل من را هم میترساند، هم دوستداشتنی است. با موقعیتهای گلی که میسازد، ترسناک است و هر علاقهمند فوتبالی دوستش دارد. به خاطر همین هم از آفریقا تا خاورمیانه لباس برزیل را میپوشند؛ چون هم بهشان قدرت میدهد، هم جذابیت.
* هیچ فوتبالیستی در تاریخ فوتبال را ترک نمیکند؛ این فوتبال است که بازیکنان را ترک میکند.
* در حال نوشتن رمانی هستم که در جامجهانی ۲۰۱۴ میگذرد؛ برزیل و آرژانتین به فینال میرسند و آرژانتین با گل مسی قهرمان میشود.
* مردم در برزیل شبیه اروپاییها زندگی نمیکنند. در اروپا آدمها برای یک سال آیندهشان برنامهریزی میکنند، اما در برزیل همهچیز در ۱۵ دقیقه آینده خلاصه میشود.
* جامجهانی ۱۹۸۲ مانند اغوا شدن به وسیله زیباترین زن جهان بود و ما دقیقا در لحظهای شکست خوردیم که مشغول اغواگری بودیم.
* حاضرم تمام گلهایم را بدهم تا کشورم جای بهتری برای زندگی شود.
* اسم یکی از فرزندانم را فیدل گذاشتم و مادرم با اعتراض گفت این اسم اصلا عادی نیست. چند ثانیه با تعجب نگاهش کردم و گفتم ببین خودت چه اسمی را برای من انتخاب کردهای؛ سقراط به نظر تو عادی بود؟!
* زیکو پادشاه بود و من یک پرنسس. همیشه این پادشاه است که باقی مردم را دنبال خودش میکشد و زیکو در تیم برزیل همان کسی بود که ما دنبالش میرفتیم.
* فوتبال طی یک حادثه وارد زندگی من شد؛ از اول هم به سیاست علاقه بیشتری داشتم.
* اگر مردم قدرت گفتن چیزی را نداشته باشند، من آن را خواهم گفت. پاهایم صدایم را بلندتر میکنند.